استاد ماهر (دکتر قلب من) [فصل دوم] P{6۰، و اخر}
شوگا:/
نیمه های شب بود از خواب بیدار شدم دیدم جینهو پیشم نیست . .. ترسیدم که نکنه اتفاقی براش افتاده که رفته ..
سریع بلد شدم و رفتم تا دنبالش بگرم
کل خونه رو گشتم اما نبود . از پنجره که به بیرون نگاه کردم دیدم نشسته تو حیاط .. نفس راحتی کشیدم و رفتم پیشش
.........
شوگا:اینجا چیکار میکنی ..
جینهو: هییییییی یا خدا تو کی اومدی
شوگا: بیاد شدم دیدم نیستی نگران شدم ، اینجا چیکار میکنی؟
جینهو: هیچ نشستم ..
شوگا متوجه لرزش صدای جینهو شد ، کنارش نشست:
ببینم تو گریه کردی؟
جینهو: چی؟نه بابا گریه چیه؟
شوگا:من تورو خوب میشناسم ، معلومه گریه کردی
جینهو با این حرف سرشو انداخت پایین ..
شوگا:چیشده به من بگو ، شاید بتونم آرومت کنم .
همین جمله تلنگری بود که جینهو بزنه زیر گریه..:
م..من یه قاتلم..
شوگا:کی بهت یه همچین حرفی رو زده؟
جینهو: خودم ، م..من جین اوپا رو کشتم.. من باعث شدم اون دیگه توی این دنیا نباشه .. چیمیشد الان پیشمون بود ..
شوگا بغض کرده بود*:تقصیر تو نبود اون انتخاب خودش بود ، مگه ما راجب این موضوع با هم صحبت نکردیم؟
جینهو: اصن میدونی چیه؟من قاتل کسایی هستم که توی این دنیا برام عزیز بودن..
اگه من نبودم شاید بچه ای نبود که بخاطر من بمیره .. من بچمو کشتم ..
شوگا:دیگه نمیخوام راجبش چیزی بشنوم . بیا بریم تو سرده سرما میخوری
جینهو: اومممم
....
بعد اون اتفاقی که برای جین افتاده هيچکس خود سابقش نشد .. اونا عزیزترین دوستشون از دست داده بودن .. راهی برای برگشتش نبود فقط باید اونو توی ذهنشون زنده نگه میداشتن ..
بعد ۷ ماه بچه شوگا و جینهو بدنیا اومد ، همه بابت اینن قضیه خوشحال بودن ..
اونا اسم بچشونو گذاشتن جین تا هیچوقت از یادشون نره که ناجی زندگیشون کی بوده و برای اونا چیکار کرده ..
پایان🫂❤🥺
ممنونم از کسایی که تا الان همراهی میکردن و این فیک رو خوندن امیدوارم که خوشتون اومده باشه...
هر عیب و نقصی که داشت به بزرگی خودتون ببخشید .. حالا هر غلط املایی بود یا خوب تموم نشده یا باب میلتون نبود... چون وقت نداشتم و اینروزا باید درسمو بخونم ..
از کسایی هم که من رو همراهی و حمایت کردند تشکر میکنم ..🥺❤
تاریخ پایان:
۱۴۰۲/۱/۱۷
نیمه های شب بود از خواب بیدار شدم دیدم جینهو پیشم نیست . .. ترسیدم که نکنه اتفاقی براش افتاده که رفته ..
سریع بلد شدم و رفتم تا دنبالش بگرم
کل خونه رو گشتم اما نبود . از پنجره که به بیرون نگاه کردم دیدم نشسته تو حیاط .. نفس راحتی کشیدم و رفتم پیشش
.........
شوگا:اینجا چیکار میکنی ..
جینهو: هییییییی یا خدا تو کی اومدی
شوگا: بیاد شدم دیدم نیستی نگران شدم ، اینجا چیکار میکنی؟
جینهو: هیچ نشستم ..
شوگا متوجه لرزش صدای جینهو شد ، کنارش نشست:
ببینم تو گریه کردی؟
جینهو: چی؟نه بابا گریه چیه؟
شوگا:من تورو خوب میشناسم ، معلومه گریه کردی
جینهو با این حرف سرشو انداخت پایین ..
شوگا:چیشده به من بگو ، شاید بتونم آرومت کنم .
همین جمله تلنگری بود که جینهو بزنه زیر گریه..:
م..من یه قاتلم..
شوگا:کی بهت یه همچین حرفی رو زده؟
جینهو: خودم ، م..من جین اوپا رو کشتم.. من باعث شدم اون دیگه توی این دنیا نباشه .. چیمیشد الان پیشمون بود ..
شوگا بغض کرده بود*:تقصیر تو نبود اون انتخاب خودش بود ، مگه ما راجب این موضوع با هم صحبت نکردیم؟
جینهو: اصن میدونی چیه؟من قاتل کسایی هستم که توی این دنیا برام عزیز بودن..
اگه من نبودم شاید بچه ای نبود که بخاطر من بمیره .. من بچمو کشتم ..
شوگا:دیگه نمیخوام راجبش چیزی بشنوم . بیا بریم تو سرده سرما میخوری
جینهو: اومممم
....
بعد اون اتفاقی که برای جین افتاده هيچکس خود سابقش نشد .. اونا عزیزترین دوستشون از دست داده بودن .. راهی برای برگشتش نبود فقط باید اونو توی ذهنشون زنده نگه میداشتن ..
بعد ۷ ماه بچه شوگا و جینهو بدنیا اومد ، همه بابت اینن قضیه خوشحال بودن ..
اونا اسم بچشونو گذاشتن جین تا هیچوقت از یادشون نره که ناجی زندگیشون کی بوده و برای اونا چیکار کرده ..
پایان🫂❤🥺
ممنونم از کسایی که تا الان همراهی میکردن و این فیک رو خوندن امیدوارم که خوشتون اومده باشه...
هر عیب و نقصی که داشت به بزرگی خودتون ببخشید .. حالا هر غلط املایی بود یا خوب تموم نشده یا باب میلتون نبود... چون وقت نداشتم و اینروزا باید درسمو بخونم ..
از کسایی هم که من رو همراهی و حمایت کردند تشکر میکنم ..🥺❤
تاریخ پایان:
۱۴۰۲/۱/۱۷
۹۶.۱k
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.